ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش, بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
حافظ
فیلم به یاد ماندنی کتاب قانون
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش, بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
حافظ
فیلم به یاد ماندنی کتاب قانون
پشت تنهایی من که رسیدی
گوشهایت را بگیر،
اینجا سکوت گوشهایت را کر میکند...
by: Reza
دلم یه روز خیلی قشنگو میخواد وقتی روی سبزه ها دراز کشیدم و زیر آسمون آبی دستاتمو زیر سرم گذاشتم، چشمامو آروم ببندم، دارم لبخند میزنم یه نفس عمیق میکشم
و خالی از افکار میشم
.
.
.
باد خیلی آروم با صورتم بازی میکنه، الانم یه برگ افتاد اما هیچ کاری نکردم انگار که نوازش برام آرزو بود
وای چقد جالبه چشمام بسته ست اما این ابرها وقتی رد میشن چقدر قشنگن!
یه چیزی، صدای رقص برگها چقدر دلنوازه!
الانم یه بوی تند حس میکنم، طبیعت چقدر خوش عطره!
میدونی چند ساعته اینجا، تنهای تنها دراز کشیدم، فک میکنم میخواد بارون بیاد آخه نم نمشو حس میکنم! اما باز دلم مثله بچه ها لج کرده
میگه: دوست ندارم از اینجا برم!
انگار میدونه بریم، ممکنه دیگه نشه برگردیم!
بارون شروع شد چقدر تند میباره! هنوزم چشمام بسته ست اما وقتی بارون میخوره، فکر میکنم دارم پلک میزنم! آهان فهمیدم میخواد بخندم هـه چه طعمی داره، آخه وقتی لبخند زدم یه کوچولو بارون رفت توی دهنم!
خیلی گذشته دیگه باید برم اما ایندفعه خودم نبودم
این سرمای بی حس کننده بارون بود، همون بارونی که وقتی نیست خواب لطافتشو می بینیم!
دیدی امروز جایی نرفتم، اما زندگی کردم!
زندگی کن نه فقط زنده گی!
اینم یکی از هزار و یک دلنوشته به قلم آمده من
by: Reza