دهه هفتادیــ R.P 1070

ایستاده منتظریم

دهه هفتادیــ R.P 1070

ایستاده منتظریم

آخرین مطالب


ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش, بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

حافظ



فیلم به یاد ماندنی کتاب قانون


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۴۷
Reza

بـ‌ه دنبال دلیلـﮯ محکم قدم مـﮯ زد
کوچـ‌ه هاے شهر عوض شده بود
همـ‌ه جا سیاه !
پرچم ها، پارچـ‌ه ها، خانـ‌ه ها...
با خودش گفت :
"چـ‌ه فلسفـ‌ه ای زیباتر!
تا ابد سیاه پوش حسین (ع) مـﮯ شوم"
دخترکـ تصمیمش را گرفته بود...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۰
Reza




پلک ها را بتکان، 

کفش به پا کن و بیا

و بیا تا جایی، 

که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
.
.
.
چشم تو زینت تاریکی نیست




سهراب سپری
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۴
Reza



    پشت تنهایی من که رسیدی

    گوشهایت را بگیر،

    اینجا سکوت گوشهایت را کر میکند...



by: Reza


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۳۴
Reza

    ﺑﯽ ﻫﺪﻑ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﭘﺴﺮا،

    مثل ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘراﺳﺖ ...




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۵۲
Reza



سلام!

حال همه ما خوب است

امـــــا تـــــو بــــــاور نــــــکـــن...!

 




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۱۱
Reza



RP1070_saye-sefid


شاید حرفهایم ارزشی نداشت!


اما


ارزشی هایم حرفها داشت!


چه فایده!




سایه ها، سفید شدن!


می بینی؟!


by: Reza



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۵۱
Reza



RP1070_facebook




چه راحت...





و نامش جنگ نرم است!





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۳۶
Reza

دلم یه روز خیلی قشنگو میخواد وقتی روی سبزه ها دراز کشیدم و زیر آسمون آبی دستاتمو زیر سرم گذاشتم، چشمامو آروم ببندم، دارم لبخند میزنم یه نفس عمیق میکشم 

و خالی از افکار میشم 

.

.

.

باد خیلی آروم با صورتم بازی میکنه، الانم یه برگ افتاد اما هیچ کاری نکردم انگار که نوازش برام آرزو بود 

وای چقد جالبه چشمام بسته ست اما این ابرها وقتی رد میشن چقدر قشنگن!

یه چیزی، صدای رقص برگها چقدر دلنوازه!

الانم یه بوی تند حس میکنم، طبیعت چقدر خوش عطره!


میدونی چند ساعته اینجا، تنهای تنها دراز کشیدم، فک میکنم میخواد بارون بیاد آخه نم نمشو حس میکنم! اما باز دلم مثله بچه ها لج کرده

 میگه: دوست ندارم از اینجا برم!


انگار میدونه بریم، ممکنه دیگه نشه برگردیم!


بارون شروع شد چقدر تند میباره! هنوزم چشمام بسته ست اما وقتی بارون میخوره، فکر میکنم دارم پلک میزنم! آهان فهمیدم میخواد بخندم  هـه چه طعمی داره، آخه وقتی لبخند زدم یه کوچولو بارون رفت توی دهنم!


خیلی گذشته دیگه باید برم اما ایندفعه خودم نبودم

این سرمای بی حس کننده بارون بود، همون بارونی که وقتی نیست خواب لطافتشو می بینیم!




دیدی امروز جایی نرفتم، اما زندگی کردم!

زندگی کن نه فقط زنده گی!



اینم یکی از هزار و یک دلنوشته به قلم آمده من


by: Reza



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۰۳:۰۱
Reza






و آیا همچنان خنده بالاترین مرهم زخم ها ست؟


هــــــه






by: Reza


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۳۶
Reza